کنج خلوت ذهنم

باشد که بماند...

کنج خلوت ذهنم

باشد که بماند...

سلام.فاطمه هستم(آخوندی) (:
ادعایی در نوشتن ندارم.فقط اومدم بلکه شاید در این وبلاگ کوچیک،"من"رو بهتر پیدا کنم...(:

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

والقلم...

يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۲۵ ق.ظ | فاطمه آخوندی | ۵ نظر

خیلی وقت است دارم مینویسم.نوشتم ولی همه اش پاک شد.پاک شد ولی دوباره درونم روشن شد.

داشتم میگفتم که

خیلی وقت است ذهنم مقاومت میکند برای نوشتن ولی وقتش است مقاومتش را بشکنم و بنویسم هرچند هنوز دستانم برای نوشتن ضعیف هستند ولی نوشتن برایم راهیست تا آرام بگیرد این سکوت و هیاهوی ذهنم وقرارم از ابتدا این بود که حرف هایم در گیر و دار واژه ها نباشد و اینجا برایم کنج خلوت ذهنم بشود ولی انگار خیلی وقت است در این کنج،خلوت نکرده ام.

اعتراف کردم که چند وقتی است که دلم برای خواب های هنوز سر به بالش نرسیده تنگ شده

برای شب هایی که کمتر فکر و اشک در آن ها جاری میشد

برای روزهایی که ذهنم آرام تر بود و سوال هایش کمتر

ولی به این مدت که نگاه میکنم میبینم بی معرفتی است نادیده گرفتنِ مسیری که هنوز در ابتدایش هستم و حرکت در آن برایم شده رسیدن

میبینم خب درست است سختی دارد بیرون رفتن از دایره ی امن ولی خارج از آن چیزهای زیادی برای دیدن دارد.مثل رد شدن از جو و رفتن به فضای بی نهایت

یادآور میشم که پر کردن جاهای خالیِ ذهن شلوغم کمی گشتن میخواهد

و این جست و جو سختی دارد،رنج دارد،گاهی ناامیدی دارد

ولی به خودم یادآوری میکنم شیرینیِ پیدا کردن قطعه ای دیگر از این پازل را

و تویی که آمده ای و با حرف هایت بر جانم گرما بخشیده ای

تویی که بارها به من یادآور شده ای صبر کردن را(این را خیلی میگویی)

همینکه سختی را احساس میکنم می آیی و میگویی مگر نگفتم "تو را در رنج آفریده ام"،

پس رنج هایت را میهمان ناخوانده ندان،آن ها آمده اند تا شیرینیِ خوشی ها را برایت دوچندان کنند،آنها آمده اند تا به تو بیاموزند قوی بودن را

تا خسته میشوم و دست به شکایت میبرم میگویی بلند شو عزیزکم،بلند شو دستت را به دستِ توکلم بده،راه زیادی در پیش داریم

و چه قدرت مند است دستِ "توکلت"...

گاهی که ناامید ی قصدم را میکند و عصاره ی وجودم از چشمانم سرازیر میشود میگویی

"نترس" عزیزه دلم

"غمگین نباش".غصه ی چه چیزی را میخوری؟

"من هستم"

"نجاتت میدهم"

کمی که عجول میشوم و دوباره ابهام ها به سراغم می آیند قصه ی گل هایت موسی و خضر را برایم میگویی و سفر آن ها را

وتو

وتو

بارها و بارها

آمده ای و در نا امیدی،
و جوانه ی امید را در دلم کاشته ای و با حرف هایت آبیاری اش کرده ای

و با تو چه جای ناامیدی و ترس و شک

ای نور دل های وحشت زده در ظلمات(:

 

پ.ن:آرام شدم(:

سوگند به قلم و آنچه مینویسد...

 

  • فاطمه آخوندی

نظرات  (۵)

  • فاطمه فتاحی
  • خب؛

    من چی بگم دیگه؟!

    گفتنی‌ها رو گفتی :)

    میدونی؛

    واسه منی که چند وقتی هست که از همه‌چی دور شدم، چیزایی که نوشتی خیلی نشستن به دلم و یه لحظه به خودم اومدم با حرفات!

    اینکه به کجا دارم میرم با این شتاب؟

    گفتم از همه‌چی دور شدم!

    حس دوریِ از خدا، واسه من دردآورترین بخش ماجراست.

    خدایی که تا صداش می‌کردم خیلی سریع و با نشونه‌هایی که سر راهم قرار میداد، جوابمو میداد. ولی این روزا؛ خیلی شلوغ کردم خودم رو. در حدی که فرصت حرف زدن باهاش رو از دست میدم!

    میدونم می‌بینه، منتظره، نگاهش سمت منم هست؛ ولی بی‌معرفتی از منه. منم که فراموشش کردم.

    امروز؛ بعداز مدت‌ها فرصت شد که بیدار بشم واسه نماز صبح.اونم با صدای آواز پرنده‌ها :)

    کلی دلتنگ بودم! همه واسه صبح زود بیدار شدن. هم واسه نمازای سر وقت.هم واسه صدای اون پرنده‌هه :)

     اینام می‌تونن نشونه‌ی خوبی باشن دیگه :)

    راست‌ش فاطمه؛ حال وهوای این روزات رو خریدارم. میدونم لحظه‌های سختی رو داری پشت‌سر میزاری، درک‌شون میکنم، چون خودمم بودم تو اون لحظه‌ها؛ ولی الان که داشتم می‌خوندم متن‌ت رو، تو دلم کللی بهت غبطه خوردم.

    حس نزدیک بودن به خدا؛ خیلی لذت‌بخشه. قدرش رو بدون :)

  • فاطمه آخوندی
  • فاطمه جانم

    اولا که خوشحالم تاثیرگذار بوده^^ ^^

    دوما که گفتنیا رو قبلا با هم گفتیم

    منم گفتم در مورد دور شدنم ازش،گفتم که همه ی اینا رو تو وقتایی که حس کردم دور شدم ازش گفته که آهاای تو حواست به من نیست من حواسم هست هااا

    گفتیم در مورد اینکه چقدر نشونه های خدا گاهی ساده است و ما بیخودی سخت میگیریم(:

    لبخندشو به عنوان نشونه حس کردیم موقع صحبت کردنمون(: 

    پس میبینی این همه نشونه،دیگه چی میخوای(:

    منم حس میکنم ازش دورتر شدم ولی مطمعنم هرچقدرم دور باشیم اون بهمون نزدیکه(:

    و اینکه منم بعد از مدت ها امروز نماز صبحم رو تونستم بخونم...((:

  • یاس ب.دارابی
  • سلام وبلاگ خوبی دارید

     

    خوشحال میشم به وبلاگ منم سری بزنید

    پاسخ:
    (:
  • مریم مهدی زاده
  • سلامی دوباره!

    امشب بهم گفتی بیام آخرین پستتو بخونم شاید به حالم بخوره و منم شروع کردم به خوندن :))  به وسطاش ک رسیدم گفتم آخخخخخخ من چقد دلم براش تنگگگگ شده❤❤❤

    مرسی ایندفه تو یادم اووردی که دلم براش تنگ شده😄❤

    خیلی قشنگ مینویسی 

    فک کنم اینو تاحالا خ بهت گفتم

    دوستت دارم دوست جدید من

    یا علی❤🌸

  • فاطمه آخوندی
  • ممنون اومدی خوندی دختر به حرف گوش کن😘😄

    اون آااخ دلت رو خریدارم😍

    و خوشحالم بابت یادآوری و خواهش بشه❤

    و نظر لطفته که میگی قشنگ مینویسم.ممنووون😊

    منم دوست دارم دوست خوبمم🌸😍

    مرسی بابت همراهیت بازم🌹

    یاعلی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی